gdzgdxgh



دوست داشتم زنگ بزنم وقت آرایشگاه بگیرم ، لباس تازه ام رو تموم کنم ، خونه رو تمیز کنم ، حتی آهنگ بزارم و کمی ورزش کنم . منتها اعلی حضرت وسط هال خوابیده ! بهش گفتم برو توی اتاق بخواب گفت اتاق سرده !! جل الخالق ، من الان توی اتاق نشستم دارم برای خودم کوک میزنم و هیچم سرد نیست !!
آرزو میکنم کاش یه روزی اینقدر خونه مون بزرگ باشه که وقتی میخوابه من مجبور نباشم بشینم به دیوار زل بزنم که صدا تولید نکنم خوابش مشوش شه .
از طرفی من این روزها همه ش خونم و بعضی وقتها از همسایه های پر سر و صدا مون مینالم . احتمالا امروز خودش این قضیه رو درک کنه . دیروز همسایه کناری ساعت ۷ صبح پیانو تمرین میکرد . امروز داره تمرین میکنه که چجوری در رو بکوبه به هم :/

رفته بودم دکتر ، از مطب که اومدم بیرون زدم زیر گریه . کل مسیری که پیاده روی کردم رو هم گریه کردم . فرداش دوباره رفتم دکتر ، دوبار . با دکتر که حرف زدم بغض کردم ، اشکم چکید و تمام هفته ء بعدش رو غصه خوردم . دوباره باز رفتم دکتر ، آزمایش دادم ، جواب آزمایش خونم رو که گرفتم بستری شدم ، به همین سادگی .
نوشتن این چیز ها ، حرف زدن درباره شون برای من راحت نیست .
بستری که شدم فهمیدم چقدر آدم بیشعور داریم توی جامعه . چه اهمیتی داره که من برای چی بستری شدم ؟ به کسی چه ربطی داره اصلا ؟ گریه م انداخته بودن ،بیمار های بستری شده توی اون اتاقی که منم توش بودم با سوال هاشون اشکم رو درآوردن . چند ساعت بعدش فقط درد بود و درد . گریه میکردم .
همراهِ تخت ۲۵ هم یه ریز ازم سوال میکرد ، درحالی که من داشتم از شدت درد گریه میکردم !!
پتو رو کشیدم سرم و خوابیدم . خانومی رو دیدم که یه هفته مونده بود بچه ش ۶ ماهه بشه ولی کیسه آبش پاره شده بود و بچه ش از دست رفته بود . همونجا زده بودم زیر گریه و جلوی اون خانوم گریه کرده بودم . بعدش چقدر شرمنده شدم از این کارم .
بالاخره عمل شده بودم و به هوش اومده بودم ، ساعت یازده و نیم شب بود . خوابم برده بود ، بیدار شده بودم ، اما از شدت غم و غصه م کم نشده بود .
این مدت به نظرم حال همه تون رو چه اینجا و چه توی کانال با غصه ها و ناله هام به هم زدم . همه چی تغییر میکنه مگه نه ؟ غصه که تا ابد توی دل آدم نمی مونه . دارم سعی میکنم از این قضایا رد بشم .
لطفا چیزی نپرسید

داداش بزرگه میگه یه چیزی هست یه ماهه میخوای بگی ولی نمیگی . میگی یا مامان رو بندازم به جونت ؟ گفتم اره قضیه اینجوریه . بعد میگه تو باید از اول به من میگفتی ! من همه چیو میام بهت میگم !
گفتم نه نمیای بگی . گفت یبار یادم نیست چیو بهت گفتم دهن لقی کردی رفتی به مامان گفتی منم دیگه هیچی برات تعریف نکردم ! گفتم محااااله ، اصولا مامان وقتی یواشکی حرف میزنیم میاد وسط اتاق وایمیسته در حالی که طرفین رو نگاه میکنه میگه چیشده؟چیشده؟ بعد که از ما چیزی دستگیرش نمیشه میگه رضا چیشده ؟ ( رضا نام پدرمان است ) داداش بزرگه از خنده غش کرد
بعد گفت آها یادم اومد ، موتور خریده بودم قرار بود به مامان نگی آقاسید ( آقامون ) اومد صاف گذاشت کف دست مامان !! گفتم دیدی من نگفتم به مامان اتفاقا بهش گفته بودم به مامان نگه !
بعد گفتم نبودی یبار واسه دایی بزرگه رفتیم خواستگاری ، من و مامان و بابا و آقامون و داداش کوچیکه . بعد قبلش مامان اینا گفتن که خانواده عروس میخوان چند تا تیکه بزرگ جهیزیه رو بندازن گردن دایی که بخره . دایی خودش وسیله اینا داره ، ما جاهازم نمیخوایم ولی اون وسیله بگن بخر نمیخریم . رفتیم نشستیم صحبت که افتاد یهو آقامون خودجوش برگشت گفت رسمه که داماد ۳ تا وسیله بزرگ رو میخره .
داشتیم برمیگشتیم مامان به آقاسید گفت چرا این حرفو زدی آخه ؟ خوبه ما قبلش با هم هماهنگ کرده بودیم ! بهش گفتم مرد مگه تو چیزی خریدی برای من چرا اینو گفتی ؟ گفت نه والا ولی خودمم نمیدونم چرا گفتم !

به داداش بزرگه گفتم برام عروسک پولیشی بخره ولی یه جوری که مامان نبینه ! ببینه واسه خودش قصه درست میکنه به همه دوستا ، رفقا و فک و فامیل هم اطلاع میده !!
چهارشنبه داداش بزرگه بهم گفت برات عروسک گرفتم ، منتها نمیتونم از دست مامان در امان نگه دارمش بیا ببرش و من فرمودم من نمیام اون وری بیا برام بیار
پنجشنبه اومد برام آورد ، یه مشما مشکی بزرگ !! گفتم این به این عظمت رو چجوری از دید مامان مخفی کردی ؟ گفت اولی که وارد خونه شدم مامان اومد چک کنه ببینه چیه این داخل من بهش گفتم یبار بر حس کنجکاوی ات غلبه کن و سرک نکش ، پاشد رفت . داشتم درش رو گره میزدم اومد فکر کرد درشون آوردم دید نه . اومد دست زد به مشما گفت لباس خریدی ؟ گفتم نه . گفت بالاخره که میری بیرون . گفتم خیالت تخت هیچ جا نمیرم
گفتم بابا دستشویی ‌که میری ، اومده دیده چی خریدی . گفت نه بالای کمد دیواری قایم کردم بعد رفتم دستشویی
یعنی یبار در طول عمر من مامانم ناکام موند ، هنوزم یادش میوفتم خنده م میگیره

من اولین کادوی ولنتاین رو توی بیست سالگی گرفتم .
براش پلیور خریده بودم ، با دقت و وسواس جعبه درست کرده بودم ، شکلات انتخاب کرده بودم و تزیین کرده بودم . رفتیم حلقه بخریم ، کدوم رو بهش دادم و روز عشق رو تبریک گفتم . گفت عه من که چیزی برات نخریدم ، گفتم عیبی نداره . رفتیم مدل های حلقه ها رو دیدیم ، به ما گفت تا یه دوری اینجا بزنید من میرم برمیگردم .
بالاخره حلقه مون رو انتخاب کردیم و خریدیمش. توی ماشین که نشستیم از جیبش یه پلاستیک قلب قلبی درآورد و گفت ولنتاینت مبارک . یه بلوز بافت قرمز خوشگل برام خریده بود =))
.
و نصیحت من به شما جوانان اینه که سینگل بمونی اما بخاطر از تنهایی در اومدن با هر کسی وارد رابطه نشید .

توی خونه تر و تمیز و مرتبم بوی قیمه پیچیده ، از اون قیمه های خانوم پز که وقتی او از در میاد تو بگه چه خبرته بوی غذات تا توی حیاط میومد .
این روزا باید استراحت کنم اما منو استراحت ؟ چند روز قبل رو خوابیده بودم منتها دیدم امروز دیگه نمیتونم این کثیفی و به هم ریختگی رو تحمل کنم . کارهام رو انجام دادم و الان حالم بهتره از این تمیزی و نظم و ترتیب . او یمان با دوستش رفته پارک آبی ، قبل رفتن زنگ زد که حوصله ت سرنرفته تنهایی ؟ گفتم نه ، تا هر وقت هم خواستی بمون ، من حوصله م سر نمیره . این آرامش خونه رو وقتی او نیست خیلی دوست دارم . کاش به دوستش بگم بیشتر با خودش او یمان رو ببره اینور اونور بلکه منم یه تجدید قوا کنم .
لیوان آب جوشم روی میز منتظر منه ، برنج روی گاز قل قل میکنه و من خالی ام ! خالی از هر حسی ، مثل وقتی شدم که از خواب میپری و نمیتونی دست و پات رو ت بدی . شاید بختک افتاده روی زندگیم ، شاید هم فقط این اتفاق باید اتفاق میوفتاد .

از غذای مونده بدم میاد . البته غذا داریم تا غذا . مثلا غذا مونده های خونه مامانم معمولن خیلی افتضاح بودن که خورده نشدن و اکثرا بیشتر از یک هفته ست که موندن ! اگه خوب بودن قطعا خود مامان همون روز اول میخوردشون!!!
غذا مونده های خونه ملکه مادر ترکیبی هستن . مثلا یه ذره قیمه رو ریخته روی قورمه سبزی و همه اینا رو ریخته روی زرشک پلو با مرغ . بعد این مدل غذا ها این فکر رو به سر من میندازن که یعنی این غذا پیش مونده ء کی بوده که برگردوندنش توی قابلمه و هرچی بیشتر بهش فکر کنم بیشتر دلم به هم میخوره !

لیدی هستم !
صبح از خواب که بیدار شدم اول قسمت جدید گات رو دانلود کردم بعد دوش گرفتم و روغنی که دیشب به موهام مالیده بودم رو شستم . بعد جناب دامادک زنگ زد که چیکار میکنی ؟ حال و حوصله ندارم بیا بریم تره بار خرید کنیم !! ( بله بله ما تفریح مون اینه که بریم تره بار خرید کنیم :/ ) گفتم کی میرسی ؟ گفت نیم ساعت چهل دقیقه دیگه . الان ساعت چند بود ؟ یازده .
گفتم تا میاد ظرف ها رو بشورم و دستی به سر و روی آشپزخونه بکشم . ساعت یازده و ربع زنگ زد گفت من جلوی درم :/ گفتم من ظرفا رو شستم صبر کن آب بکشم شون میام گفت باشه . پنج دقیقه بعد زنگ زد که کجااااایییییی؟؟؟ من یکساعته جلوی در منتظر تو ام . هیچی دیگه تند تند آماده شدم رفتم پیشش . خرید کردیم برگشتیم ساعت یک و ربع بود . متوجه شدم آقاتمیزی اومده ، چه مصیبتی. در حالی که خرید ها رو جابجا میکردم ، سوپ میپختم ، کاهو و باقالی میشستم ، یه چایی ام دم کردم برای تمیزی . چایی رو آماده کردم رفتم نماز خوندم دوباره پریدم توی آشپزخونه
خلاصه ساعت یه ربع به ۳ ناهار خوردم و آماده شدم و از خونه زدم بیرون . با پریسا ی کروکودیل قرار داشتم ^_^
کلی انقلاب گردی کردیم ، حرف زدیم ( بیشتر من حرف زدم ) و قدم زدیم . برگشتنی بیسکویت خریدم واسه حلوا و اومدم خونه دیدم به به جناب همسر انقلاب فرمودند . هرچی رو تا الان قرار بود سر و سامون بده سر و سامون داده .
بالاخره نشستم گات رو دیدم ، شام خوردیم و الان که رفتم توی آشپزخونه دیدم یااا ابوالفضل همه چی منهدم شده :((( یه کم مرتب و تمیز کردم الانم که نشستم استراحت کنم . خلاصه لیدی هستم یک عدد حمال :/

براتون داستان عمل بینی داداش بزرگه رو گفتم ؟ توی خانواده ما فقط داداش بزرگه دماغش طبیعی و خوش فرم بود که اونم به لطف پولیپ و انحراف کارایی نداشت :/

سرباز که شد تصمیم گرفت بره عمل کنه .به این صورت که من مشهد بودم زنگ زد گفت من چقدر دستت پول دارم ؟ گفتم اینقدر ‌. گفت من بیمارستان بقیه الله ام میخوام عمل کنم . من

البته از اون روزی که اینو به من گفت حداقل ۱۰ روز دیر تر عمل شد ولی خب استرسش رو داشتم کلا ! 

پنجشنبه قرار شد عمل کنه و از اونجایی که هیچکس براش اهمیت نداره که ما چیکار میکنیم ، دوستش باهاش رفت به عنوان همراه ، دستشم درد نکنه . پنجشنبه من طبق معمول بشور و بساب داشتم ، مامان خونه بود . گفتم یه سوپ بپزم برای داداش بزرگه و تلفنی و sms ای پیگیر عمل و کارش بودم . عصر زنگ زدم به مامان که خبر داری ازش ؟ گفت نه عمل کنه خودش میاد گفتم سوپ میکس شده باید بخوره ها براش پختی ؟ گفت نه آش داریم همونو بخوره

غروب رفتم براش چند تا آب میوه و آب کرفس گرفتم  دامادک اومد سوپ رو ورداشتم رفتیم بهش سر زدیم . دیدم آش شون یه چیزی توی مایه های آش دندونیه ( پر گندم و نخود لوبیا ) و بسیار سفت :/ به زور یه کم بهش آب میوه و آب کرفس دادم ، که هنوز که هنوز میگه میخوام انتقام اون روزی که یه زور آب کرفس ریختی توی حلقم رو ازت بگیرم . سوپ آوردم بهش بدم که مامان نزاشت و خودش ریخت توی حلقش . بعد بهش گفتم بازم میخوری ؟ گفت نه ! مامان همه رو رو ریخت توی صورتم ، دیگه نمیخورم ‌. گفتم تو با اون هیکل آخه مگه با یه پیاله سوپ سیر میشی ؟ یه پیاله دیگه آوردم خودم دادم خورد . روز دوم سوپش تموم شده بود ازش پرسیدم چی داری بخوری ؟ گفت هوا بعد فهمیدم روزای بعدی مامان براش سوپ و حلیم خریده .

.

حالا به مامانم میگم میخوام فلان کار رو کنم میگه کی ازت نگه داری میکنه ؟؟؟؟ به داداش بزرگه اشاره کردم گفتم این . گفت کی برات غذا میپزه؟؟؟ گفتم خودم ! بعد اشاره کرد به داداش بزرگه که من یدونه دختر بیشتر ندارما حواست باشه

بعد داداش بزرگه گفت پ چطور یه جوری به من سوپ میدادی که خفه شم ؟؟ گفت دو تا پسر دارم خب . تو میمردی یکی دیگه داشتم

من مطمئنم ما دو تا سر راهی ایم


شنبه با جناب برادر پاشدیم رفتیم دکتر . برگشتنی یه چند قطره ای از بینی مبارک مان خون اومد . سوار اتوبوس شده بودیم ، توی قسمت مردونه وایساده بودیم ، داداش بزرگه پرسید خوبی ؟ گفتم نه ! و همون طور که بازوش رو گرفته بودم سرم رو به سینه ش تکیه دادم و بهش گفتم دارم غش میکنم . ( احتمالا حضار پیش خودشون گفتن اَه اَه خجالتم خوب چیزیه این جلافت ها توی ملاء عام ؟؟؟ ) فکر کنم چند ثانیه بعد من کف اتوبوس بودم داداش بزرگه دستمو گرفته بود میگفت خوبی ؟؟ گفتم آره خوبم و بلند شدم . یه خانومه جاشو داد بهم از چپ و راست آب و شکلات بود که سمتم روانه میشد !! سرمو گرفته بودم بالا که دماغم خون نیاد و داداش بزرگه داشت زنگ میزد به کوچیکه که بیاد دنبال مون !! و من خوب بودم واقعا !!!
برگشتیم خونه ، نزاشت برم خونه خودمون :/ ، بهش میگم مرد گنده چرا من ولو شدم کف اتوبوس؟؟ پس تو رو واسه چی برده بودم ؟؟؟ میگه من گرفته بودمت سُر خوردی !!
بعد که ازون شوک درومد به مامان میگه شانس آوردم تو نبودی وگرنه میومدم تو رو بگیرم منو میزدی زمین بس که سنگینی

فکر کنم آقاتمیزی رو بشناسید دیگه . قرار بود وقتی میاد ساختمان رو تمیز کنه ما براش ۲ تا لیوان چای بزاریم . ما براش یه فلاسک یک لیتری خریدیم . من اونو براش پر چای میکنم و با یه لیوان و قندون و گاهی چند تا بیسکویت میزارم .
به لکه گریز بودن منم احتمالا واقفید. قضیه اینجاست که من مثلا هر دوماه لیوان های خودمونو با وایتکس میشورم . نمیدونم چجوری تمیزی از لیوانش استفاده میکنه که هر سری انگار یکماهه رنگ ریکا به خودش ندیده و من هر هفته مجبورم با وایتکس بشورمش. این سری دیرم توی قندونش چای ریخته و قند ها رو خراب کرده و این بار اول و دومش هم نیست :/ . به دامادک گفتم اینجا رو ببین ، چجوری توی قندونش چای میریزه ؟؟ میگه شاید میخواد قند هاش رو عوض کنی . گفتم بیخود .
راستش قبلا میدیدم اینجوری شده قندونش رو میشستم و قندهاش رو عوض میکردم . اما این سری گفتم بچه که نیست . خودش باید حواسش به این چیزا باشه دیگه لیوانش رو هم وایتکس نزدم
یبارم فلاسک رو تا خرخره پر نکردم ، حدود یه استکان آب جوش کمتر ریختم چون فکر کردم چاییش کمرنگ میشه . به دامادک گفته بود فلاسک نصفه بود !!! گفتم حقشه منم مثل مدیر قبلی فقط دو تا لیوان چایی بزارم براش تا حساب کار دستش بیاد .

هزار بار پتو رو کشیده بودم روی سرم و گریه کرده بودم . حال و حوصله هیچکس رو نداشتم ، اشتها نداشتم ، حرف نمیزدم ، فقط گریه میکردم . یه روز ، دو روز ، یک هفته ، دو هفته ، یکماه ، دوماه بود که حال و حوصله نداشتم ، دیگه دلم برای هیچ مریضی نسوخت ، دیگه از غم کسی غصه نخوردم ، وقتی رفتم ختم کسی اشکم در نیومد ، حتی ناراحت هم نشدم ! رویه زندگیم تغییر کرد ؟ نمیدونم . ولی دیگه دلم نخواست بگم بخندم ، قرار های دورهمی و بیرون رفتن رو پشت هم کنسل کردم ، یا رفتم مثل جغد نشستم یا فقط خوابیدم ، باشگاه ثبت نام کردم و نرفتم دلم نخواست از در خونه پامو بزارم بیرون . سر هر پیچ یا توی هر جاده ، ته خنده های الکی و غیر الکی ، اشکم از چشمام چکید . بعد هر کاری که انجام دادم پیش خودم گفتم من الان باید فلان کار رو میکردم ، انگار که اون اتفاق تقصیر من بود . دلم نخواست با کسی درباره ش حرف بزنم ، اصلا حتی دلم نخواست کسی درباره ش حرف بزنه . خب که چی ؟ مثلا الان بیام بگم فلان طور شده همه چی درست میشه ؟ اونجوری میشه که من میخوام ؟ نه . پس اصلا واسه چی باید درباره ش بگم ؟ که سیل همدردی ها بیاد سمتم ؟ که بگن آره فلانی هم اینجوری شده بود عیب نداره ؟ من دلم همدردی نمیخواد ، من دلم میخواد سوگواری کنم ‌. بدون اینکه کسی بیاد بگه ای بابا عیب نداره ، اینکه غصه خوردن نداره ، برای خودم سوگواری کنم و غصه بخورم . دلم نمیخواد جای کسی باشم یا کسی جای من باشه من دلم میخواد حالا عزا داری کنم بدون اینکه کسی ازم بپرسه چرا ، بدون اینکه کسی سعی کنه دلداریم بده و از کسایی که نه من میشناسم نه برام مهمن برام مثال بزنه .
نه ، من به سگِ سیاه افسردگی اعتقادی ندارم .

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سیمرغ پرواز آموزش تبليغات در گوگل kataya ازجور ابابکر محل دفن فاطمه دختر پیامبر مشخص نیست Sthmo روح صورتی طراحی سایت، سئو، تبلیغات در گوگل Steve مرکز مشاوره مرودشت آرمان