هزار بار پتو رو کشیده بودم روی سرم و گریه کرده بودم . حال و حوصله هیچکس رو نداشتم ، اشتها نداشتم ، حرف نمیزدم ، فقط گریه میکردم . یه روز ، دو روز ، یک هفته ، دو هفته ، یکماه ، دوماه بود که حال و حوصله نداشتم ، دیگه دلم برای هیچ مریضی نسوخت ، دیگه از غم کسی غصه نخوردم ، وقتی رفتم ختم کسی اشکم در نیومد ، حتی ناراحت هم نشدم ! رویه زندگیم تغییر کرد ؟ نمیدونم . ولی دیگه دلم نخواست بگم بخندم ، قرار های دورهمی و بیرون رفتن رو پشت هم کنسل کردم ، یا رفتم مثل جغد نشستم یا فقط خوابیدم ، باشگاه ثبت نام کردم و نرفتم دلم نخواست از در خونه پامو بزارم بیرون . سر هر پیچ یا توی هر جاده ، ته خنده های الکی و غیر الکی ، اشکم از چشمام چکید . بعد هر کاری که انجام دادم پیش خودم گفتم من الان باید فلان کار رو میکردم ، انگار که اون اتفاق تقصیر من بود . دلم نخواست با کسی درباره ش حرف بزنم ، اصلا حتی دلم نخواست کسی درباره ش حرف بزنه . خب که چی ؟ مثلا الان بیام بگم فلان طور شده همه چی درست میشه ؟ اونجوری میشه که من میخوام ؟ نه . پس اصلا واسه چی باید درباره ش بگم ؟ که سیل همدردی ها بیاد سمتم ؟ که بگن آره فلانی هم اینجوری شده بود عیب نداره ؟ من دلم همدردی نمیخواد ، من دلم میخواد سوگواری کنم . بدون اینکه کسی بیاد بگه ای بابا عیب نداره ، اینکه غصه خوردن نداره ، برای خودم سوگواری کنم و غصه بخورم . دلم نمیخواد جای کسی باشم یا کسی جای من باشه من دلم میخواد حالا عزا داری کنم بدون اینکه کسی ازم بپرسه چرا ، بدون اینکه کسی سعی کنه دلداریم بده و از کسایی که نه من میشناسم نه برام مهمن برام مثال بزنه .
نه ، من به سگِ سیاه افسردگی اعتقادی ندارم .
درباره این سایت