رفته بودم دکتر ، از مطب که اومدم بیرون زدم زیر گریه . کل مسیری که پیاده روی کردم رو هم گریه کردم . فرداش دوباره رفتم دکتر ، دوبار . با دکتر که حرف زدم بغض کردم ، اشکم چکید و تمام هفته ء بعدش رو غصه خوردم . دوباره باز رفتم دکتر ، آزمایش دادم ، جواب آزمایش خونم رو که گرفتم بستری شدم ، به همین سادگی .
نوشتن این چیز ها ، حرف زدن درباره شون برای من راحت نیست .
بستری که شدم فهمیدم چقدر آدم بیشعور داریم توی جامعه . چه اهمیتی داره که من برای چی بستری شدم ؟ به کسی چه ربطی داره اصلا ؟ گریه م انداخته بودن ،بیمار های بستری شده توی اون اتاقی که منم توش بودم با سوال هاشون اشکم رو درآوردن . چند ساعت بعدش فقط درد بود و درد . گریه میکردم .
همراهِ تخت ۲۵ هم یه ریز ازم سوال میکرد ، درحالی که من داشتم از شدت درد گریه میکردم !!
پتو رو کشیدم سرم و خوابیدم . خانومی رو دیدم که یه هفته مونده بود بچه ش ۶ ماهه بشه ولی کیسه آبش پاره شده بود و بچه ش از دست رفته بود . همونجا زده بودم زیر گریه و جلوی اون خانوم گریه کرده بودم . بعدش چقدر شرمنده شدم از این کارم .
بالاخره عمل شده بودم و به هوش اومده بودم ، ساعت یازده و نیم شب بود . خوابم برده بود ، بیدار شده بودم ، اما از شدت غم و غصه م کم نشده بود .
این مدت به نظرم حال همه تون رو چه اینجا و چه توی کانال با غصه ها و ناله هام به هم زدم . همه چی تغییر میکنه مگه نه ؟ غصه که تا ابد توی دل آدم نمی مونه . دارم سعی میکنم از این قضایا رد بشم .
لطفا چیزی نپرسید
درباره این سایت