به داداش بزرگه گفتم برام عروسک پولیشی بخره ولی یه جوری که مامان نبینه ! ببینه واسه خودش قصه درست میکنه به همه دوستا ، رفقا و فک و فامیل هم اطلاع میده !!
چهارشنبه داداش بزرگه بهم گفت برات عروسک گرفتم ، منتها نمیتونم از دست مامان در امان نگه دارمش بیا ببرش و من فرمودم من نمیام اون وری بیا برام بیار
پنجشنبه اومد برام آورد ، یه مشما مشکی بزرگ !! گفتم این به این عظمت رو چجوری از دید مامان مخفی کردی ؟ گفت اولی که وارد خونه شدم مامان اومد چک کنه ببینه چیه این داخل من بهش گفتم یبار بر حس کنجکاوی ات غلبه کن و سرک نکش ، پاشد رفت . داشتم درش رو گره میزدم اومد فکر کرد درشون آوردم دید نه . اومد دست زد به مشما گفت لباس خریدی ؟ گفتم نه . گفت بالاخره که میری بیرون . گفتم خیالت تخت هیچ جا نمیرم
گفتم بابا دستشویی که میری ، اومده دیده چی خریدی . گفت نه بالای کمد دیواری قایم کردم بعد رفتم دستشویی
یعنی یبار در طول عمر من مامانم ناکام موند ، هنوزم یادش میوفتم خنده م میگیره
درباره این سایت